loading...

"ساغر خیال"

این داستان را از لینک زیر رایگان دانلود کنید:http://uplod.ir/iyej0poluxu2/عشق!_مقدم_بر_مذهب.pdf.htmعشق! مقدم بر مذهبفرار من از خانه:فکر کنم نه یا ده ساله بودم و...

بازدید : 700
سه شنبه 14 بهمن 1398 زمان : 13:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

"ساغر خیال"

این داستان را از لینک زیر رایگان دانلود کنید:

http://uplod.ir/iyej0poluxu2/عشق!_مقدم_بر_مذهب.pdf.htm

عشق! مقدم بر مذهب

فرار من از خانه:

فکر کنم نه یا ده ساله بودم و شغل من دود کردن اسپند در دکان‌ها و ... بود. در واقع من یک اسپندی بودم. از پدر و مادر حقیقی خود چیزی نمی‌دانستم اما این را خوب میدانستم مرد و زنی که مرا بزرگ کرده و پسر می‌گفتند، پدر و مادر واقعی من نیستند. انها هیچ گاهی در مورد پدر و مادر واقعی ام چیزی برایم نه گفتند. رفتار آنها با من خشن بود و بسیاری اوقات مرا غذای درست و کافی نمی‌دادند. مخصوصآ اگر روزی درآمدم از ۱۵۰ افغانی کمتر میشد، مرا به نحوی تنبیه می‌کردند. فصل زمستان بود و یکی از روزها که هوا بسیار سرد بود مثل همیشه با دوله اسپندم از خانه بیرون شده و روانه بازار شدم اما از بخت بدم در وسط راه یک لینک بوتم {کفشم} از کف جدا شد و من به خانه برگشتم. بوت دیگری نداشتم تا بپوشم اما پدر و مادر خانده ام مرا تهدید کرده و گفتند: (اگر کار نکنی و پیسه نیاوری چاشت و شب از غذا خبری نیست.) من که از تمام نعمت‌های کودکی محروم بودم و دنیای کودکی را به سه وقت غذا می‌دیدم، به خاطر اینکه گرسنه نمانم، به ناچار بوتم را با تار (نخ) بستم و روانه بازار شدم. در وسط راه پاهایم را بسیار یخ زده بود و حتی قلبم از شدت سرما می‌سوخت. می‌خواستم از شدت سوزش سرما فریاد بزنم اما نمی‌توانستم. در راه به فکر درآوردن پول امروز بودم که کسی صدایم زد: (پسرم در این هوای سرد چی میکنی؟ پاهایت تر[خیس] شده، سرما می‌خوری.) می‌خواستم مجبوری ام را برایش فریاد بزنم اما به نشانه حرف زدن دوله اسپندم را برایش نشان دادم. آن مرد انگار مجبوری ام را فهمید. نزدیکم شد و دستم را گرفته و گفت: (بیا با من خانه ما برویم و خودت را گرم کن.) گفتم نه کاکا جان نمی‌توانم با شما بروم. من باید کار کنم و پول امروز را در بیاورم. ازم پرسید: روز چند افغانی کار میکنی؟.) گفتم روز ۱۵۰ الی ۲۰۰ افغانی. آن مرد گفت: (بیا پول کار امروزت را من برایت میدهم.) گرچه راضی نبودم اما همرایش به خانه شان رفتم. وقتی داخل اتاق شدم، اتاق بسیار مرتب و گرم بود اما کس دیگری جز من و‌‌ان‌مرد نبود. مرد مرا پشت بخاری شاند و صا زد: (احمد! احمد! کجایی پسرم؟ چای بیاور که مهمان داریم.) بعد از چند دقیقه پسری با دو گلاس چای و یک بشقاب میوه خشک امد و یک گلاس چای را پیش من و گلاس دیگر را پیش پدرش گذاشت و خودش دوباره به اتاقش رفت. مرد نامم را پرسید و من گفتم نام من علی است. مرد کمی‌به من نزدیک شد. تکانی خوردم و تازه یادم آمد که دو شخص دیگری نیز مرا به خانه شان برده و می‌خواستند مورد آزار و اذیتم قرار دهند اما موفق به فرار شده بودم. مرد که متوجه هراسم شده بود، لبخندی زد و گفت: (علی جان! نترس قصد آزار و اذیت ترا ندارم. خاستم از نزدیکتر قصه کنیم.) نفسی کشیدم و پرسیدم کاکا جان نام شما چیست؟ گفت: (نام من ولی است.) حالا که حسابی گرم شده بودم و چای و میوه خشک را نوش جان کرده بودم، به کاکا ولی گفتم که باید بروم و بابت چای از ویُ تشکری کردم. اما کاکا ولی گفت: (من که گفتم پول کار امروز ترا میدهم پس چرا عجله داری؟ غذای چاشت را خورده باز برو.) گرچه اسرار به رفتن کردم اما نتیجه‌‌‌ای نداشت و چاشت را مهمان کاکا ولی بودم. راستش آنروز برای اولین باز غذای خوش مزه و شکم سیر خورده بودم. دمم راس شده بود و برای ساعتی فراموش کرده بودم که من کی و کجا هستم؟ کاکا ولی بعد از صرف غذای چاشت در مورد خودم و پدر و مادرم سوال‌های کرد اما من جز اینکه گفتم [مجبورم کار کنم] چیزی دیگری نه گفتم. کاکا ولی باز احمد پسرش را صدا زد و گفت: (احمد پسرم بیا و علی را ببر به اتاقت و همرایش کارتونی ببین.) احمد آمد و مرا در اتاق خودش برد و تلویزیون را روشن کرد و باهم کارتونی تماشا کردیم. آنروز برایم بسیار خوش گذشت. مخصوصآ بعد از ظهر و با احمد. برای اولین بار تلویزیون و کارتونی تماشاه می‌کردم. یکبار متوجه شدم که نزدیک شام است. از کاکا ولی تشکری کرده و گفتم که باید خانه خود بروم. کاکا ولی ۷۰۰ افغانی از جیبش بیرون کرده و به من داد و گفت: (علی جان! هوا زیاد سرد است دو سه روز برای کار از خانه بیرون نشو و بار دیگر که امدی برایت بوت می‌خرم.) بازهم از کاکا ولی تشکری کرده و خانه انها ترک کردم و راه خانه خود را در پیش گرفتم. میدانستم که اگر تمام پول را به پدر و مادر خانده ام بدهم، بازهم انها قانع نمی‌شوند و مرا به کار روان می‌کنند. بنآ وقتی به خانه رسیدم، به انها فقط ۲۰۰ افغانی دادم و ۵۰۰ افغانی باقی مانده را در لای جورابم پنهان کردم. نمی‌دانم چرا پدر خانده ام دستش را به صورتم بُرد و بعد دستان کوچکم را در دستانش گرفت. برای چند لحظه‌‌‌ای فکر کردم که شاید دارد نوازشم میکند. اما اشتباه فکر کرده بودم. پدر خانده ام به من خیره شد و بعد صدا زد: (او زن کجایی؟ اینجا بیا.) مادر خانده ام آمد و پرسید: (بگو او مردکه چی میگی؟.) پدر خانده ام با صدای بلند گفت: (فکر می‌کنم که امروز برای این چوچه سگ بسیار خوش گذشته است. ببین بدنش گرم و لبانش چرب است.) مادر خانده ام رو به من کرده و پرسید: (امروز کجا بودی؟) حیران مانده بودم که چی بگویم؟ راست بگویم یا دروغ؟ یکبار یادم آمد که وقتی در گذشته دو مرد مرا در خانه شان برده و می‌خواستند مرا مورد آزار و اذیت قرار دهند و این اتفاق را به پدر و مادر خانده ام گفته بودم، انها از خود شان بی تفاوتی نشان داده بودند. فکر کردم بازهم موضوع امروز را جدی نمی‌گیرند و برای شان حقیقت را گفتم اما از ۵۰۰ افغانی چیزی نه گفتم. انگار حس ششم پدر خانده ام از ۵۰۰ افغانی بوی برده بود، سیلی محکمی‌به صورتم زد و به مادر خانده ام دستور داد تا مرا تلاشی کند. مادر خانده ام بلاخره موفق شد که ۵۰۰ را از لای جورابم بیرون کند. مادر خانده ام پوزخندی زد و گفت: (آها! تو حالا این قدر شدی که از ما پنهان کاری کنی و به ما دروغ بگویی؟.) در حالی که مادر خانده ام مرا زیر ضربات سیلی گرفته بود، متوجه شدم که پدر خانده ام به طرف پس خانه رفت. فهمیدم که پدر خانده ام تسمه {سیم} را میاورد و مرا با‌‌ان‌لت جانانه میکند. چون یکروز فقط ۵۰ افغانی کار کرده بودم و وقتی که به خانه برگشته بودم مرا با آن تسمه انقدر زده بود که تا یک ماه تنم درد داشت و تا ماه‌ها جای تسمه در تنم نمایان بود. لت خورن با آن تسمه لعنتی واقعآ زجر و دردآور بود. من هم صد دل را یک دل کرده و قبل از اینکه پدر خانده ام سر برسد از زیر دست مادر خانده ام فرار کرده و بسیار سریع خود را به کوچه رساندم. آنروزها ساعت ۵ شام میشد و من که حالا از خانه فرار کرده بودم، ساعت نزدیک ۸ بجه شب بود و دکان و بازار بسته شده بود. با پای برهنه فرار کرده و مجالی برای گرفتن بوت‌هایم نیافته بودم. گرچه از بوت‌هایم چیزی باقی نمانده بود اما از پای برهنه کرده بهتر بود. نمی‌دانستم که کجا و پیش کی بروم؟ شب بود و هوا سرد و پاهایم برهنه، آسمان دور و زمین سخت. فقط غوغو سگ‌ها موسیقی دل خراش شب را می‌نواخت و من از سگ‌ها می‌ترسیدم. آخر تازه نه یا ده سالم بود. خواستم دروازه‌‌‌ای را تک تک کنم و شب را پناه ببرم اما دو اتفاق قبلی باعث ترسم شده بود. یکبار کاکا ولی یادم آمد و با طی نمودن حدود نیم ساعت راه خود را پشت دروازه حویلی کاکا ولی رساندم. اما انگار خدا هم دستش را با پدر و مادر خانده ام، با هوای سرد و سگ‌ها یکی کرده بود و با من قهر بود. هرچه دروازه حویلی کاکا ولی را تک تک کردم کسی باز نکرد. بلاخره بعد از چند دقیقه همسایه کناری کاکا ولی از بلند منزلش صدا زد: (هرکسی که هستی ولی شان خانه نیست امشب مهمانی رفته اند.) نا امیدانه به راه افتادم و زیر پل سوخته یادم آمد. فکر کردم برای امشب سرپناهی بهتر از آنجا نیست. ساعت از ۹ شب گذشته بود و خودم را زیر پل رساندم. پاهایم از شدت سرما از حس و حرکت باز مانده بود و تمام وجودم می‌سوخت. دیگر برایم آزار و اذیت مهم نبود. فقط می‌خواستم گرم شوم و شکمم سیر شود. خود را بین جمعیت از معتادان رساندم. به هر طرف نگاه می‌کردم تا شاید کمپلی، لقمه نانی و شاید هم آغوش گرمی‌گیرم بیاید. مثل پرنده پر و بال شکسته در میان جمعیت از معتادان در جست و جوی لانه و دانه‌‌‌ای بودم. احساس کردم که چیزی سنگینی در پشت پایم خورد و به زمین افتادم.

آشنا شدن با کاکا اجمل و رفتن به مزار:

وقتی به هوش امدم، روز روشن شده بود و در داخل اتاق تنهای تنها قرار داشتم. در اتاق یک تخت خواب بود که من روی آن قرار داشتم و چند تا بالشت و توشک به طور مرتب چیده شده بودند. یک ساعت دیواری هم در دیوار اویزان بود و ۱۱ قبل از ظهر را نشان میداد. به خود نگاهی انداختم و دیدم که لباسم عوض شده و لباس مرتب تری به تنم است. تکانی خوردم اما اتفاقی برایم نه افتاده بود. به طرف دروازه رفتم اما دروازه قفل بود. ترسیدم و احساس خطر کردم. از پنجره [کلکین] نگاهی به حویلی انداختم. دو مرد روی حویلی در حالیکه سگرت دود می‌کردند، باهم قصه داشتند. دوباره روی تخت خواب نشستم و در فکر راهی برای فرار بودم که صدای پای را شنیدم. فورآ پشت دروازه خزیدم تا در صورت ممکن و باز شدن دروازه فرار کنم. وقتی شخص پشت دروازه رسید، صدا زد: (علی خابی یا بیدار شدی؟) از اینکه نامم را میدانست متعجب شده بودم. گفتم بیدارم شما کی هستید؟ گفت: (نترس ما قصد آزار و اذیت ترا نداریم. چند دقه بعد میایم و از نزدیک گپ میزنیم.) این را گفت و دوباره از پشت دروازه دور شد. در پنجره نگاهی انداختم تا ببینم این شخص چی کسی هست؟ یک مرد هیکلی و با قد بلند بود که نمی‌شناختم. در فکر فرو رفته بودم که من کجا و پیش چه کسی (کسانی) هستم؟ حدود نیم ساعت گذشته بود که دروازه اتاق باز شد و آن مرد قوی هیکل داخل اتاق شد. از من پرسید: (چطوری علی، گشنه نشدی؟.) احساس گرسنگی نمی‌کردم و در عوض، احساس ترس داشتم. برایش گفتم که گرسنه نیستم. از مرد پرسیدم که نام شما چیست و من در کجا هستم؟ در جوابم گفت: (علی نترس نام من اجمل است. درسته که تو مرا نمی‌شناسی اما من ترا می‌شناسم و سه سال است که در بازار اسپندی میکنی.) به اجمل گفتم که من شما را در بازار هیچ ندیده ام و اولین بار است که شما را می‌بینم. اجمل در کنارم نشست و گفت: (علی! من ترا از یک ساله گی ات می‌شناسم و همیشه متوجه تو بوده ام. وقتی تو یک ساله بودی، قدیر و زنش مسولیت سرپرستی ترا گرفتند و ... در میان حرفش پریدم و پرسیدم که پس پدر و مادر واقعی من کی هستند و فعلآ کجا هستند؟ اجمل گفت: (نمیدانم که پدر و مادر واقعی تو کی اند و فعلآ کجا اند؟ اما امشب وقتی تو از خانه فرار کردی، به من خبر رسید و بلاخره سراغ ترا در زیر پل سوخته پیدا کردم و وقتی افتادی ترا به اینجا آوردم.) خاموش بودم. هراس و دلهره داشتم و همزمان این حس برایم پیدا شد که پدر و مادرم ممکن زنده باشند. اجمل دستم را گرفت و گفت: (علی! دوباره خانه میری یا با من میمانی؟ اگر بامن میمانی ترا مکتب روان میکنم و مسولیت و مصارف ترا به عهده می‌گیرم تا در آینده شخص خوب و برازنده شوی. اگر خانه خود میروی هم اختیار داری.) من که سر دو راهی مانده بودم و این را میدانستم که اگر دوباره پیش پدر و مادر خانده ام بر گردم، بازهم سرنوشتم بهتر نه خواهد شد بلکه بدتر خواهد شد. از سوی دیگر می‌ترسیدم که اگر پدر و مادر خانده ام در جستجوی من برایند و مرا پیدا کنند، خدا میداند چی روزی را بر سرم بیاورند. به اجمل گفتم که اگر قدیر مرا پیدا کند، چی؟ اجمل در جوابم گفت: (علی! ترا از کابل به مزار می‌برم پیش خانواده خود و مثل فرزندم متوجه تو می‌باشم.) از اجمل پرسیدم که پس اینجا کجاست؟ این خانه شما نیست؟ اجمل گفت نه این خانه من نیست و دیگه چیزی نه گفت. دیگر نمی‌توانستم عواقب تصمیمم را پیش بینی کنم و از حرف‌های اجمل معلوم میشد که ادم خوبی است. از این رو برایش گفتم که با شما میروم. اجمل لبخندی زد و گفت: (خوبه پس امشب را اینجا می‌باشیم و صبا گاه به طرف مزار حرکت می‌کنیم.) اجمل از جیبش یکدانه سگرت کشید و انرا آتش زد و رفت پشت پنجره ایستاد. در حالیکه سگرتش را دود می‌کرد، در فکر فرو رفت. ساعت از دو بجه ظهر گذشته بود و من گرسنه شده بودم اما نمی‌توانستم به اجمل بگویم که گرسنه شدم. اجمل وقتی سگرتش تمام شد، رو به من کرده گفت: (علی! من میرم که نان بیاورم. اگر تشناب داری بیا که برویم اگر نداری دروازه را قفل میکنم.) تشناب رفتم و پس در اتاق امدم و اجمل دروازه را سرم قفل کرد. نیم ساعتی نه گذشته بود که اجمل با غذا برگشت و هردو نان چاشت را خوردیم. بعد از خوردن نان چاشت، اجمل به من گفت که باید در اتاق بمانم و خودش میرود تا تکت مزار را بگیرد. من هم قبول کردم و سر تخت خواب، دراز کشیدم. اجمل کمپلی را برایم داد و گفت که بگیر تا خنک نه خوری. کمپل را به سرم انداختم خواب رفتم. وقتی بیدار شدم اجمل در اتاق بود و شب شده بود. اجمل با گشاده رویی به من گفت: (علی جان! نوش جان. خاب را پوره کردی.) لبخند کودکانه‌‌‌ای زدم و چیزی نه گفتم. اجمل از بازار برای نان شب برگر آورده بود و با چای انرا خوردیم. ساعت نزدیک ده بجه شب بود. اجمل به من گفت که باید بخوابم چون صبح زود باید بیدار شویم و حرکت کنیم. من دوباره سر تخت خود را انداختم و به فکر اتفاقات روی داده افتادم. خانه کاکا ولی، فرار از خانه، زیر پل سوخته، بی هوش شدن و بلاخره این اتاق و کاکا اجمل. از تحلیل این رویداد‌ها عاجز بودم. در همین فکر و خیال‌ها خاب رفته بودم. نمی‌دانم که چند ساعت را خوابیده بودم که کاکا اجمل مرا بیدار کرد و هردو‌‌ان‌حویلی را ترک کرده و در موتر سراچه نشستیم و نمی‌دانم چقدر مدت گذشته بود که از موتر سراچه پیاده شده و به موتری کلان و دراز به نام 303 سوار شدیم. اجمل لبخندی زد و گفت: ‌(علی! حالا در موتر مزار هستیم و تا چند ساعت دیگر به مزار می‌رسیم.)

چیزی نه گفتم. هنوزهم دلهره و هراس داشتم. بعد از گذشت شاید سه ساعت، درجایی پیاده شدیم و چای صبح را خوردیم و دوباره به همان موتر سوار شدیم. من در پشت شیشه نشسته بودم و سرم را به شیشه موتر تکیه داده بودم و از پشت شیشه بیرون را نگاه می‌کردم. اولین سفرم بود و با وجود داشتن دلهره و هراس، برایم منظره‌های بیرون و مسیر راه خوشایند بود. نمیدانم چرا برای نان چاشت موتر توقف نکرد و کسی از موتر پیاده نه شد؟ اما من هم زیاد گرسنه نه شده بودم چون بعضی روزها اتفاق افتاده بود که تا چاشت پول مورد نظر را کمایی نمی‌کردم و از ترس پدر و مادر خانده ام چاشت را گرسنه سپری کرده بودم. اما خوابم گرفته بود و کاکا اجمل متوجه من شده و به من یک مشت نخود و کشمش داد. شاید نیم ساعتی با‌‌ان‌کشمش و نخود سپری شده بود که اجمل گفت: (علی! اینه بخیر کم مانده که برسیم.) هم خوشحال بودم و فکر میکردم که دیگه دست پدر و مادر خانده ام به من نمی‌رسد و هم هراس داشتم. بلاخره موتر توقف کرد و همه مسافرین از موتر پیاده شدند. کاکا اجمل دستم را گرفت و پیاده به راه افتادیم. شاید نیم ساعتی را پیاده پیموده بودیم که در یک کوچه نسبتا تنگ و دراز داخل شدیم و در وسط کوچه کاکا اجمل دروازه چوبی را تک تک کرد. یک دختر هم سن و سال من دروازه را باز کرد و هردو داخل حویلی شدیم. حویلی خورد بود و با دو اتاق. داخل اتاق شدیم. داخل اتاق یک زن و همان دختر که دروازه را باز کرده بود، بودند. کاکا اجمل رو به من کرده و گفت: (علی!‌‌‌ای زنم است و‌‌‌ای دخترم اسما است و به انها گفت که‌‌‌ای هم علی است همان پسری که در موردش به شما گفته بودم.) زن کاکا اجمل رو به من کرده و با خنده گفت: (پس تو علی جان استی!) گفتم بلی من علی هستم. کاکا اجمل با لحن جدی بمن چنین گفت: (علی! اگر همسایه‌ها و یا ... از تو پرسان کرد که کی هستی و در این مدت کجا بودی؟ قفط بگو برادر اسما هستم و در پاکستان پیش مادر کلانم بودم. بیشتر از این برای کسی چیزی نگویی. فهمیده شد؟.) من در جوابش گفتم، بلی فهمیدم.

دانستن حقیقت در مورد پدر و مادرم:

مادر اسما چای اورد و کاکا اجمل هم از کابل کشمش و نخود و یک جوره لباس به اسما با خود برده بود. چای را با کشمش و نخود نوش جان کردیم و مادر اسما از کاکا اجمل پرسید: (اجمل! برای شب چی پخته کنم؟) اجمل رو به من کرده و گفت: (ببین که علی چی را دوست دارد؟) مادر اسما از من پرسید: (علی جان! چی دوست داری تا برایت پخته کنم؟) من که تمام عمرم را با نان خشک و نهایتآ کچالو و برگر سپری کرده بودم، [به جز از همان چاشتی که در خانه کاکا ولی پلو و قورمه گوشت خورده بودم،] نمی‌دانستم چی بگویم؟ که اسما گفت: (مادر! مادر! امشب شروا [شوربا] پخته کن.) نفس راحتی کشیدم. آن شب شوربا خوردیم و بعد از صرف غذا، کاکا اجمل با خانمش و اسما از کابل و ... قصه کرد و من گوش کردم تا اینکه وقت خاب فرا رسید. مادر اسما مرا در اتاق دیگری برد و گفت: (علی جان! از این به بعد این اتاق توست و شبانه هم اینجا می‌خابی.) به علامت تشکری، لبخندی زدم. مادر اسما با گفتن [شب بخیر] مرا تنها گذاشت و خودش رفت. با وجود اینکه اتاق گرم بود و بخاری رشن، اما اتفاقات بعد از فرار کردن از خانه را نمی‌توانستم فراموش کنم و سر جایم با آن اتفاقات در گیر بودم و ساعتی که در دیوار آویزان بود، ۱۱ شب را نشان میداد. صبح اسما مرا از خواب بیدار ساخت. با وجود اینکه کاکا اجمل و زنش و اسما هوایم را داشتند، اما با گذشت چند روز، دیگر کم کم حوصله ام سر می‌رفت. زیرا تمام روز را درخانه بودم و من که با گشت و گذار در شهر و بازار بزرگ شده بودم، در خانه ماندن شبیه زندان بود. کاکا اجمل روزانه خانه نبود و من با اسما و مادرش تنها می‌ماندم. وقتی مادر اسما بازار پشت سودا می‌رفت، من و اسما تنها می‌شدیم. اسما به من کتاب و کتابچه‌هایش را نشان میداد و می‌گفت: (علی! ایره بخان. چی قسم خانده میشه؟.) من که یکروز هم روی مکتب را ندیده بودم، می‌ماندم که چی بگویم و اسما بلند می‌خندید و مرا ریشخند میزد. راستش از نیشخند زدن اسما ناراحت نمی‌شدم. نزدیک بهار شده بود و یک شب بعد از غذا، کاکا اجمل رو به من کرده و گفت: (علی! تا چند روز دیگه مکتب‌ها شروع میشه و می‌خاهم ترا به مکتب شامل کنم. نظرت چیه؟.) مکتب برای من جای نا شناخته و عجیبی به نظر میرسید. اما از آنجا که در خانه دل تنگ میشدم، در جواب کاکا اجمل گفتم که هر قسم شما مناسب می‌بینید. شب دیگر کاکا اجمل از بازار برای من یک دست لباس نو، بیگ، کتابچه و قلم آورد و گفت: (علی! این لباس را بخاطر سال نو و این بیگ و ... را به خاطر مکتب برایت خریده ام.) من هم تشکری کردم. بلاخره سال نو فرا رسید و دو روز بعدش مادر اسما مرا جهت ثبت نام به مکتب برد. مدیر مکتب از مادر اسما پرسید: (چرا علی را حالا به مکتب آورده اید؟ سال‌های گذشته کجا بود؟.) مادر اسما در جواب مدیر مکتب گفت: (علی در این سالها مریض بود و تازه امسال صحت یاب شده و از این خاطر نه تنها که مکتب امده نه توانسته، بلکه تا هنوز برایش تذکره هم نه گرفته ایم.)

بعد از گفت و گوی زیاد، مدیر مکتب مرا در صنف اول پذیرفت اما تاکید کرد که باید برایم به زودی تذکره بگیرد. مادر اسما هم به مدیر مکتب وعده داد تا به زودی برایم تذکره بگیرد. در من صنف نسبت به همه هم صنفی‌هایم بزرگتر بودم. اما از درس چیزی نمیدانستم. یک ماه از مکتب رفتنم نه گذشته بود که یکروز کاکا اجمل مرا با خود در اداره تذکره برده و برایم تذکره گرفت. جالب اینجا بود که مرا در تذکره پسر خود معرفی کرد. در مکتب به خاطر اینکه نسبت به بچه‌های دیگر بزرگتر بودم، در غیاب استاد نظم صنف را برقرار می‌کردم و بچه‌ها را از جنگ و دعوا و سرو صدا مانع می‌شدم که این کارم باعث خوشحالی استادان و اداره مکتب شده بود. در خانه اسما و گاهی مادرش مرا در قسمت درس‌هایم کمک میکردند و اسما صنف سوم مکتب بود. تا پایان سال و ختم صنف اول من با محیط مکتب و خانواده کاکا اجمل یک نوع وابستگی و علاقه مندی خاصی پیدا کرده بودم. در این مدت یکسال از قدیر و زنش [پدر و مادر خانده] ام خبری نبود و من هم تقریبآ انها را فراموش کرده بودم. از بودن من در خانه کاکا اجمل ۷ سال تمام گذشت و طبق ذکره من ۱۷ ساله شده بودم. همسایه‌ها، اقارب کاکا اجمل و همصنفی‌هایم همه باور کرده بودند که من پسر اجمل و برادر اسما هستم. اما من حالا بیشتر از پیش در پی دانستن حقیقت در مورد پدر و مادر واقعی ام بودم. اما این موضوع را از کاکا اجمل و زنش نه پرسیده بودم. فقط یکی دوبار از اسما پرسیده بودم و اسما در جوابم گفته بود که چیزی در این مورد نمی‌داند. از لحاظ ظاهری و هیکل رشد مناسب داشتم و این رشد جسمی‌من بیشتر مدیون توجه کاکا اجمل و خانمش بود. همصنفی‌هایم به من می‌کفتند که جذاب هستم و اسما هم دوبار این حرف را زده بود. حالا موهایم را بلند می‌گذاشتم و لباس‌های مرتب می‌پوشیدم. اما پول و مصارف مرا هنوز هم کاکا اجمل می‌پرداخت و این مسله گاگاهی برایم رنج آور بود. قرار بود صنف هشت بروم اما زمستان کتاب‌های صنف هشت را در خانه با اسما مطالعه کرده و امتحان سویه دادم که در امتحان کامیاب و صنف نه رفتم. این موفقیت برای خودم, کاکا اجمل، خانمش و اسما بسیار خوشحال کننده بود و انها مرا بسیار تشویق کردند. نزدیک بهار و سال نو بود. مادر اسما به من گفت که با اسما هر سه ما بازار می‌رویم تا برای سال نو سودا و لباس نو بخریم. اما من قبول نکردم و این اولین باری بود که من حرف مادر اسما را رد می‌کردم. من به مادر اسما و کاکا اجمل احترام زیادی داشتم. حتی بیشتر از اسما و زندگی خود را مدیون انها میدانستم. مادر اسما مثل همیشه لبخندی زد و علت رد کردنم را پرسید. در جوابش گفتم که راحت نیستم. تا چه وقت باید من از پول کاکا اجمل مصرف کنم؟ هفت سال هست که شما یکسره مصارف مرا پرداخته اید و حالا وقتش رسیده که خودم در کنار مکتب باید کار کنم. گرچه مادر اسما زیاد اسرار کرد که همرایش بازار بروم، اما من نه رفتم و تاکید کردم که برای من چیزی خریداری نکند. مادر اسما با اسما بازار رفتند و من درخانه تنها ماندم. نمیدانم چرا یکباره به ذهنم خطور کرد که خانه را جستجو کنم تا شاید سرنخی در مورد پدر و مادر واقعی ام دریابم؟ نزدیک یک ساعت تمام هردو اتاق را زیر و رو کردم و چیزی گیرم نشد جز یک صندوق آهنی قدیمی‌در پسخانه. این صندوق قفل بود و کلید آنرا نیافتم. حدس زدم که کلید نزد کاکا اجمل می‌باشد. موقع برگشت اسما و مادرش از بازار من همه چیز را دوباره مرتب کرده بودم تا انها شک نکنند. چند شب را در کمین کلید‌های کاکا اجمل بودم. کاکا اجمل روزانه صبح زود سوی کار می‌رفت و شبانه بعد از آذان شام به خانه میامد. یک شب وقتی کاکا اجمل حمام رفت، کرتی [بالاپوشش] را جا گذاشت. من هم جیب‌هایش را پالیدم و خوش بختانه کلید‌ها در جیبش بود. کلید‌ها را برداشته و به پسخانه رفتم. اهسته صندوق را باز کردم. در داخلش مقداری پول و یک نامه بود. به پول‌ها دست نزدم اما نامه را برداشتم و سریع کلید‌ها را به جیب کاکا اجمل گذاشتم. رفتم در اتاق خود و دروازه را بستم. نامه را باز کردم. نامه با دست خط نه چندان خانا با این مضمون نوشته شده بود: (اجمل برادر! خودت میدانی که زندگی من و زنم در خطر است. مراقب اوضاع باش و اگر اتفاقی برای ما افتاد، پسرم علی را نجات بده و بعد از خدا پسرم را به تو می‌سپارم. با احترام، خلیل.) از نامه همین قدر یقین حاصل کردم که اصل قضیه و داستان را کاکا اجمل میداند اما از من پنهان میکند. یکبار خواستم نامه را پس در صندوق بگذارم اما صد دل را یکدل کرده و نامه را در جیبم گذاشتم و رفتم پیش مادر اسما. با لحن جدی به مادر اسما گفتم که شما حقیقت را در مورد پدر و مادرم از من پنهان می‌کنید. مادر اسما که خشمم را از چهره ام خوانده بود، مرا در آغوش گرفت و در اتاق خودم برد. به اسما گفت که از پشت ما نیاید. دروازه را بست و به گوشم گفت که آرام باشم تا اسما صدای ما را نشنود. مرا در پهلوی خود شاند و گفت: (علی جان! بلی هم من و هم اجمل حقیقت را در مورد پدر و مادر تو میدانیم. از همین خاطر از تو مراقبت می‌کنیم اما تا چند مدت دیگر نیز صبر کن. هروقت که اجمل مناسب ببیند، خودش حقیقت را برایت می‌گوید. اگر اجمل نه گفت، من وعده میدهم که خودم حقیقت را برایت بگویم.) من نمی‌توانستم بیشتر از این صبر کنم. در حال گفت و گو با مادر اسما بودم که صدای کاکا اجمل آمد: (اسما! دخترم کجایی؟ چای اماده کن.) مادر اسما با اشاره انگشت مرا به سکوت فرا خواند و خودش از اتاقم رفت. نمی‌دانستم که چی کنم آیا از خود کاکا اجمل در این مورد بپرسم یا سکوت کنم؟ در همین فکر بودم که کاکا اجمل مرا صدا زد: (علی! کجا هستی؟ بیا در این اتاق چای بخوریم.) نا خواسته در اتاق انها رفتم و مثل همیشه شب را باهم غذا و چای خوردیم. چشمان مادر اسما مواظب من بود و من معنای این را فهمیده بودم.‌‌ان‌شب را سکوت کردم اما تا صبح خواب نرفتم. صبح وقتی برای چای خوردن دور هم جمع شدیم، مادر اسما بی خوابی مرا فهمید و بازهم تاکید کرد که نگران نباشم. اما من سخت در پی دانستن حقیقت بودم. از این رو، با پرخاش گری از مادر اسما جلو چشم اسما خواستم تا حقیقت را برایم بگوید. مادر اسما از جا بلند شد و نزدیم امد و گفت: (علی ببین! اعصابم را خراب نکن. اگر بیشتر از این اسرار کنی هرگز ترا نمی‌بخشم. دیشب برایت گفتم که هروقت اجمل مناسب ببیند حقیقت را برایت می‌گوید.) با وجود اینکه زیاد ناراحت بودم، اما با شنیدن اینکه [ترا نمی‌بخشم] برایم قابل تحمل نبود. زیرا مادر اسما کمتر از مادر خودم نبود. بنآ در اتاق خود رفتم و دروازه را سرم بستم. چاشت هرچه اسما دروازه اتاقم را تک تک زد و مرا برای خوردن غذا صدا کرد، اما من از اتاقم بیرون نشدم و چاشت را غذا نه خوردم. نزدیک شام بود که مادر اسما دروازه اتاقم را تک تک زد و گفت: (علی جان! میدانم ناراحت هستی اما خواهش میکنم دروازه را باز کن.) دروازه را باز کردم و از مادر اسما بابت برخورد صبح معذرت خواستم. مادر اسما مرا در آغوش کشید و با خود در اتاق شان برد. به اسما گفت که برایم غذا گرم کند. با وجود اینکه صبر کردن برایم سخت بود، اما به خاطر احترام به مادر اسما صبر کردم. درست شب نوروز بود که کاکا اجمل برایم گفت: (علی! چند روز دیگر هم صبر کن. حقیقت را برایت میگم.) چیزی برایش نه گفتم. با شروع بهار، من از کاکا اجمل خواستم که برایم اجازه بدهد تا درکنار مکتب، کاری هم برایم پیدا کنم. کاکا اجمل حرفم را قبول کرد اما تاکید کرد که مواظب خود باشم و درسهایم را به درستی بخوانم. من رفتم و شاگرد مستری شدم. قبل از ظهر‌ها مکتب و بعد از ظهر‌ها سری کار می‌رفتم. نزدیک شام از کار خلاص میشدم و تا خانه می‌رسیدم از شام می‌گذشت. بعد از غذای شب تا ناوقت شب درس‌هایم را می‌خواندم و بعضی از شبها اسما هم در اتاقم میامد و درس را باهم می‌خواندیم. اسما دیگر مرا لالا صدا نمی‌زد، بلکه مرا به نامم صدا میزد. یکروز علت این را از اسما پرسیدم اما از جواب دادن طفره رفت. سال آخر مکتب اسما بود و اسما نیز سخت درگیر درسهایش بود. نزدیک امتحان چهارنیم ماهه بود و یکروز که کاکا اجمل سری کار نرفته بود، به شوخی برایش گفتم که از چند روز، چند ماه گذشته است. کاکا اجمل در جوابم گفت (علی! بعد از امتحان برایت می‌گویم. اگر حالا بگویم، از درس‌هایت عقب می‌مانی.) اسرار نکردم. با وجود داشتن دلهره در مورد حقیقت، اما امتحان چهارنیم ماهه را با موفقیت سپری کردم. حدود ده روز بعد از امتحان، شبی کاکا اجمل موقع خواب در اتاقم امد و کنارم نشست. از درس و کارم پرسید. برایش گفتم که همه چیز خوب می‌گذرد. لبخندی زد و گفت: (خوب! آیا مطمئین و آماده هستی که حقیقت را در مورد پدر و مادرت بشنوی؟.) با قاطعیت گفتم، بلی. کاکا اجمل برای چند لحظه‌‌‌ای خاموش ماند. سپس دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: (علی! من و پدرت از دوران مکتب باهم همصنفی و رفیق بسیار صمیمی‌بودیم. با وجود اینکه پدرت شیعه و هزاره بود و من تاجیک و سنی هستم، اما بیش از برادر یکدیگر را دوست داشته و به یکدیگر اعتماد داشتیم. پدرت عاشق دختری شد و بعدآ با‌‌ان‌دختر ازدواج کرد. [منظورم مادرت هست] اما در عین حال قدیر نیز عاشق مادرت بود اما مادرت به قدیر جواب رد داده بود. این امر باعث شد تا قدیر در پی انتقام شود. پدرت وقتی فهمید که مادرت حمل گرفته، پدرت در پی این بود تا با شما از کشور خارج شود. زیرا پدرت خطر را احساس کرده بود. اما موفق نشد تا خارج بروید. وقتی تو به دنیا آمدی نام ترا علی گذاشتند. من در خانه بودم که پدرت برایم زنگ زده و از به دنیا امدن تو برایم خبر داد و گفت نامه‌‌‌ای را نزد کاکا عوض گذاشتم، هروقت که به کابل آمدی نامه را بگیر. من یک هفته بعد کابل رفتم و نامه را از نزد کاکا عوض گرفتم. منظورم نامه‌‌‌ای است که تو آنرا از صندوق شخصی ام گرفته و خانده ای. چند روز مانده بود که تو یک ساله شوی و قرار بود پدر و مادرت سالروز تولدت را جشن بگیرند. اما یک شب مرد نا شناس مسلح وارد خانه شما میشود. ناوقت شب بود که پدرت به من زنگ زد و گفت که در خطر است. فقط همین قدر گفت و تماس قطع شد. مرد نا شناس با سلاح خفه کن [بی صدا] پدر و مادرت را می‌کشد و ترا باخود می‌برد. من صبح زود به طرف کابل حرکت کردم و عصر به کابل رسدیم. مستقیم خانه کاکا عوض رفتم و موضوع را به وی گفتم. من خودم نمی‌توانستم که به خانه شما بروم. زیرا ممکن بود قدیر از وجود من آگاه شده و نقشه بعدی من خنثی شود. [نقشه من نا شناس ماندن من بود تا بتوانم ترا بدست آورده و از تو مواظبت نمایم] از این رو، کاکا عوض را به خانه شما فرستادم. بعد از یک ساعت کاکا عوض با من تماس گرفته و گفت که حسن و زنش [پدر و مادر تو] کشته شده اند اما از علی خبری نیست. چون قدیر کسی دیگری را اجیر کرده بود تا پدر و مادرت را بکشد و شخص قاتل تا امروز هم شناسایی نشده است. من هم یکی از دوستان نزدیک قدیر را مامور کردم تا سری به خانه قدیر بزند و از اوضاع انها به من خبر بدهد. تقریبآ نه ماه از این قضیه گذشته بود که یک روز‌‌ان‌شخص {مامورم} به من زنگ زده و گفت که در خانه قدیر یک طفل نیز است که نامش علی است و قدیر و زنش ادعا دارند که فرزند خود شان است. من فهمیدم که این کار، کار قدیر بوده و آن طفل تو هستی. اما کاری از دستم ساخته نبود . اگر اقدامی‌می‌کردم، ممکن بود نقشه من خنثی شود و خطر ترا تهدید کند. بنآ، به مامورم گفتم که هرچند گاهی سری به خانه قدیر بزن اما سعی کن که شک نکند. تو شش ساله بودی که قدیر ترا به عنوان اسپندی به کار فرستاد و من توسط مامورم ترا تعقیب می‌کردم. شبی که از خانه فرار کردی، من یک هفته قبل به کابل رفته بودم. اما نه برای گرفتن تو، بلکه کاکا عوض فوت کرده بود و جهت اشتراک در فاتحه‌‌ان‌مرحومی‌کابل رفته بودم. نقشه من این بود که تو تا جوانی در خانه قدیر بمانی و بعدآ خودت در پی کشف حقیقت برایی یا اینکه انگاه من مداخله کنم. اما از قضا، شب مامورم به من زنگ زد که علی از خانه فرار کرده و راهی زیر پل سوخته شده است. من خودم را فورآ با مامورم به زیر پل سوخته رساندم و مامورم ترا بمن نشان داد. یکی از پودری را پول دادم و چوبی که در دست داشت، گفتم به پشت پای تو بزند تا به زمین بی افتی تا ترا با خود ببریم. وقتی به زمین افتادی، من و‌‌ان‌شخص [مامورم] ترا به‌‌ان‌حویلی بردیم. این بود حقیقت در مورد پدر و مادرت. من قولی که به پدرت داده بودم، تا این لحظه به آن وفا کرده ام.) کاکا اجمل بعد از گفتن حقیقت، مرا در آغوش گرفت و گفت: (علی! آرام و خون سرد باش. اگر انتقام هم بگیری پدر و مادرت دوباره زنده نمی‌شوند. بهتر است درس بخانی و به جامعه خدمت کنی تا روح پدر و مادت از تو خوش باشد.)

عشق نافرجام اسما:

بعد از شنیدن حقیقت، زبانم از حرف باز مانده بود. نمی‌توانستم این حقیقت را بپذیرم. یک هفته مکتب و سری کار نرفتم. اما با تشویق و توجه جدی مادر اسما و اسما دوباره به مکتب و سر کارم می‌رفتم. اسما مکتب را خلاص کرده بود و من روزهای جمعه سری کار نمی‌رفتم و در خانه بودم. اسما روزهای جمعه بیشتر اوقات در اتاق من میامد و باهم قصه می‌کردیم. منی هزاره و اسمای تاجیک بیشتر از برادر و خواهر واقعی و خونی، وابسته یکدیگر شده بودیم و من اسما را همانند خواهر دوست داشتم. یکروز کاکا اجمل سری کار نرفته بود و به خانه گفته بود که چاشت مهمان داریم. چاشت یک زن و مرد امدند و بعد از خوردن غذا، قصه از هر دری شروع شد و کاکا اجمل من و اسما را گفت که به حویلی برویم. یعنی حرف‌های خصوصی دارند. من و اسما بیرون رفتیم. بعد از دوساعت‌‌ان‌زن و مرد از خانه خارج شدند. شب من و اسما فهمیدیم که‌‌ان‌زن و مرد به خاستگاری اسما امده بودند. شب بعد از صرف غذا وقتی که کاکا اجمل نظر اسما را در مورد خاستگاری خواست، اسما بسیار ناراحت شد و با زیر چشم به من نگاه کرد. اما من معنای این نگاه‌های اسما را نه فهمیدم. اما اسما قهر خود را قورت داد و سکوت کرد. کاکا اجمل به اسما گفت که جبری نیست و وقت دارد تا خوب فکر کند. یک هفته بعد بازهم‌‌ان‌زن و مرد به خانه امدند و دوباره دست خالی رفتند. کاکا اجمل اینبار با لحن جدی نظر اسما را خواست. اما اسما سکوت کرد. کاکا اجمل گفت که سکوت به معنای رضایت است. چطو دخترم؟ اسما به سوی من نگاه کرد و چیزی نه گفت. من به شوخی گفتم که چرا سوی من نگاه میکنی؟ اسما به عصبانیت به من گفت: (برو بیرون.) کاکا اجمل خواست که دلیل این برخورد اسما را از وی بپرسد، اما من بیرون رفتم. تقریبآ نیم ساعت گذشت و سرو صدای اسما، مادر و پدرش بالا گرفت. چند دقیقه بعد اسما در حالت گریان به چوب خانه رفت و من نیز به دنبالش به چوب خانه رفتم و علت گریان وی را پرسیدم. اما اسما چیزی نه گفت. سپس در اتاق رفتم. کاکا اجمل و مادرش ناراحت بودند و به من نگاه می‌کردند. برای چند لحظه فکر کردم که شاید مرتکب اشتباهی شده باشم. مستقیمآ به اتاق خود رفتم. دیگر صدای نه شنیدم. کتابی را برداشتم و شروع کردم به مطالعه. نمیدانم ساعت چند بجه شب بود که خواب رفتم. وقتی صبح بیدار شدم، کاکا اجمل سری کار رفته بود و مادر اسما با اسما خواب بودند و من هم بدون سرو صدا چای را اماده کردم و بعدآ اسما و مادرش را از خواب بیدار کردم. چای صبح را باهم خوردیم و من مکتب رفتم. یک هفته تمام فضای خانه خاموش بود و شبانه دیگر مثل سابق از قصه و خنده خبری نبود. یک شب که همه گرد هم جمع بودیم، دل به دریا زده و به خنده گفتم که این خاموشی و دلخوری در شان این خانه نیست. چی میشود که مثل سابق بگویید و بخندید؟ کسی چیزی نه گفت و فقط اسما زیر چشمی‌به سویم نگاه کرد و لب خندی زد. فردای‌‌ان‌شب سری کار در مستری خانه بودم که امدن ناگهانی کاکا اجمل در آنجا مرا متعجب ساخت. کاکا اجمل از خلیفه من اجازه مرا گرفت و مرا با خود در گوشه‌‌‌ای برد و گفت: (علی! دوست داشتم تا اخر عمر تو با ما باشی و من متوجه تو باشم. اما فکر میکنم که به خیر همه ماست تا خانه ما را ترک کنی و خودت برای خود جایی پیدا کنی.) من با شنیدن این حرف‌های کاکا اجمل شوکه شده بودم. زیاد اسرار کردم تا دلیل این تصمیم کاکا اجمل را بدانم و برایش گفتم که اگر اشتباهی از من سر زده، معذرت می‌خواهم و اشتباهم را جبران میکنم. راستش گریه کردم و التماس کردم تا دلیل این تصمیم را برایم بگوید. کاکا اجمل وقتی سرازیر شدن اشکهایم را دید، لبخندی زد و گفت: (علی جان! من ترا مثل فرزندم دوست داشته و ازت مواظبت کردم. اما حالا از روی مجبوری این تصمیم نا خاسته را گرفته ام. گپ از‌‌‌ای قرار است که اسما ترا دوست دارد و به غیر از تو حاضر نیست با کسی دیگری ازدواج کند. درحالیکه این امر ممکن نیست. زیر اول اینکه در در ذهن همه مردم شما برادر و خواهر هستید و دوم اینکه تو شیعه و هزاره هستی اما ما سنی و تاجیک.) من که کاملآ گیج شده بودم، تن به خواست کاکا اجمل داده و شب بعد از خوردن غذا، لباسهایم و ... در یک بیگ مسافری جمع و جور کردم و از کاکا اجمل، اسما و مادرش معذرت خواهی کرده و گفتم که صبا گاه جای نا معلومی‌می‌روم. گرچه حقیقت را از اسما و مادرش پنهان کرده و نه گفتم که این تصمیم از کاکا اجمل است، اما از خاموشی مادر اسما و اسما دانستم که انها این مسله را میدانند. در اتاقم رفتم و دروازه را قفل کردم. تا صبح خواب نرفتم.‌‌ان‌روز به مکبت نرفتم و مستقیم سری کار رفته و مشکلم را با خلیفه ام در میان گذاشتم و ازش خواستم که اگر ممکن باشد تا خلاص شدن مکتبم برای شب به من جای دهد تا شبهایم را سپری کنم. البته از موضوع اسما برایش چیزی نه گفتم. اما جواب خلیفه منفی بود و من در حالت ناامیدی از وی دور شدم. انروز را تا شب چندین هوتل را جهت کار و شب ماندن گشتم و بلاخره صاحب یکی از هوتل‌ها قبول کرد که پیش از چاشت رایگان برای شان کار کنم و در عوض شبانه در‌‌ان‌هوتل بخوابم. با تمام سختی‌های کار در هوتل، اما بازهم به مکتب و درسهایم می‌رسیدم. چهار ماه از این موضوع گذشت و نزدیک امتحان سالانه بود که یکروز کاکا اجمل در هوتل امد و از احوالم پرسید. برایش همه چیز را گفتم. ابراز خوشحالی کرد و رفت. درست امتحان سالانه ختم شده بود و من پشت پارچه امتحان به مکتب رفته بودم, به موقع برگشت اسما در پیش مکتب سبز شد. بعد از سلام و احوال پرسی، لبخندی زد و گفت: (تبریک باشه پارچه امتحان ته گرفتی.) من هم از وی تشکری کرده و دلیل آمدنش را در انجا پرسیدم. در جوابم اسما گفت که می‌خواهد همرایم صحبت کند. هردو در گوشه‌‌‌ای رفتیم و اسما در حالیکه چشمانش را به زیر انداخته بود، برایم گفت: (علی! من میدانم که پدرم ترا وادار کرد تا خانه ما را ترک کنی. اما پدرم با این موضوع بسیار سطحی برخورد کرده و گمان کرده که اگر تو از خانه ما بروی، این مشکل حل میشود. من امدم تا از نزدیک نیت ترا بدانم. میدانم که من ترا دوست دارم، نه تو. من حاضرم از همه کس و همه چیز بگذرم تا به تو برسم. آیا تو حاضر هستی از از من تا آخر عمر حمایت کنی و یک همسر وفادار به من شوی؟.) من در جواب اسما گفتم که هنوز مکتبم را خلاص نکرده ام. در ضمن در این باره فکری نکرده ام. باید برایم وقت بدهی. اسما گفت خوبه. من ترا مجبور نمی‌کنم که حتمآ با من ازدواج کنی. اما وعده میدهم که اگر عروسی کنم، با تو میکنم و در غیر این صورت تا آخر عمر بی شوهر می‌مانم. اسما این را گفت و از نزد من دور شد. من تمام زمستان را روز پوره در هوتل کار می‌کردم و حالا مزد نیمه روزه را نیز دریافت می‌کردم. روز نوروز شد و به احترام کاکا اجمل و مادر اسما اول صبح خود را به خانه انها رساندم. بعد از خوردن چای، رو به کاکا اجمل کرده و گفتم که من فقط به احترام شما امده ام تا سال نو را برای تان تبریک بگویم. مادر اسما مرا در اغوش کشید و گفت: (علی جان ما را بسیار خوشحال ساختی.) اسما عادت داشت تا در حضور و در جریان حرف‌های پدر و مادرش، خاموش باشد، انروز نیز خاموش بود و با زیر چشم مرا دزدانه نگاه می‌کرد. وقتی که با انها خدا حافظی کردم، اسما از من زودتر جلو در حویلی خود را رسانده بود. از من پرسید که کجا میروم، من در جوابش گفتم که قصد دارم امروز بروم زیارت سخی و شبم را در زیارت سپری کنم و دل پر از دردم را خالی کنم. اسما گفت: (ای کاش من هم می‌توانستم با تو بروم.) من چیزی نه گفتم و از انجا دور شدم. نزدیک چاشت بود که خود را به زیارت سخی رساندم. زیارت سخی بسیار ازدحام بود. با تلاش زیاد مسول زیارت را پیدا کرده و برایش گفتم که می‌خواهم شبم را در داخل سخی سپری کنم و دل پر از دردم را خالی کنم. مسول زیارت حرفم را قبول کرد و شب وقتی همه به خانه‌های شان و ... بر گشتند, من داخل زیارت رفتم. بعد از ادای نماز و دعا، بغضم را شکستم و تا توانستم گریه کردم. دلم سبک شد و به خواب رفتم. البته وقتی به سن بلوغ رسیده بودم، کاکا اجمل مرا برای یک هفته نزد یک ملای شیعه روان کرده بود تا نماز و ... را یاد بگیرم. وقتی ملا اذان داد، بعد از ادای نماز زیارت سخی را ترک کرده و به طرف هوتل راه افتام. هوتل زیاد ازدحام بود زیرا از کابل و دیگر شهرها مسافر امده بودند. از این رو، کارهایم نیز زیاد بود. به مسافران چای می‌بردم که چشمم به قدیر [پدر خانده ام افتاد] برای چند لحظه شک کردم که شاید اشتباه می‌بینم اما بعد از پرسیدن نامش توسط یکی از همکارانم، مطمین شدم که خودش هست. اما او با وجود اینکه به من شک کرده بود، اما من نزدش رفته و پرسیدم که آیا به چیزی نیاز دارد؟ قدیر اسم مرا پرسید و من هم عمدآ نامم را احمد گفته و گفتم که در همین جا تولد شده و دارای سه برادر هستم. این گونه شک وی را بر طرف کردم. گرچه اتش انتقام در دلم شعله ور بود، اما خودم را کانترول کرده و انتقام را در فرصت‌های بعدی موکول کردم. فوری خود را به نزد صاحب هوتل رسانیده و برایش گفتم که اگر مردی بنام قدیر درباره من بپرسد، چیزی را که من برایش گفتم، وی نیز همان را برای قدیر بگوید. صاحب هوتل که آدم خوبی بود، حرفم را قبول کرد. بعدآ معلوم شد که قدیر در جست و جوی من آمده بوده اما دست خالی به کابل برگشته بود. روز سوم سال نو دوباره مکتب رفتن شروع شد. یکی از روزهای بهاری که شمالک و باد موهای بلندم را نوازش می‌کرد و به آدم نفس تازه می‌بخشید، با رخصت شدن از مکتب بازهم اسما پیش مکتب آمده و از من در مورد تصمیمم پرسید. در حالیکه باد با موهایش بازی می‌کرد و به زیبایی اسما افزوده بود، بیقراری نیز از سیمایش هویدا بود. به اسما گفتم که من به پدر و مادرش بی اندازه احترام دارم و این مسله جلو مرا گرفته و مرا کاملآ سر دوراهی قرار داده است. به اسما واضح ساختم که اگه در کنار وی بی ایستم، پدر و مادرش از من می‌رنجند و اگر در کنار پدر و مارش بی ایستم، خودش از من می‌رنجد. اسما گفت که بلی راست میگی اما بلاخره باید از این دو راه یکی را انتجاب کنی و حالا بگو که کدام راه را انتخاب میکنی، عشق من را یا احترام به پدر و مادرم را؟ من خاموش ماندم و چیزی برایش نه گفتم. اسما که وضع را چنین دید، با گلوی بغض گرفته به من گفت که تا اخر عمر منتظر من می‌ماند و بعد با من خدا حافظی کرد و رفت. عید روزه فرا رسید و اما من به خانه کاکا اجمل برای عید تبریکی نرفتم. روز سوم عید بود که خود کاکا اجمل به هوتل امد و از من شکوه [گیله] کرد که چرا به خانه شان در روز‌های عید نرفتم. من هم بعد از چند دقیقه سکوت برایش همه چیز را گفتم و این که اسما دوبار به دیدن من امده و تصمیم مرا پرسیده است. این را نیز برایش گفتم که من سر دوراهی قرار گرفته ام و به خاطر داشتن احترام به شما به اسما جواب منفی داده ام و اما اسما هم گفته که تا اخر عمر منتظر من می‌ماند. به کاکا اجمل گفتم که اگر می‌خواهد مزار را ترک کنم، حاضرم این کار بکنم اما فرصت بدهد تا یک سال باقی مانده از مکتب را به پایان برسانم. اما برایش روشن ساختم که اگر به خارج از کشور هم بروم، بازهم مشکل حل نمی‌شود و حلال مشکل خود اسما هست. کاکا اجمل خاموش مانده بود و نمی‌دانست چی بگوید؟ بعد از چند دقیقه خاموشی، کاکا اجمل رو به من کرده گفت: (علی! در حقیقت این من هستم که در دوراهی قرار گرفته ام.) با گفتن این جمله از جا بلند شد و با من خدا حافظی کرد. چند قدمی‌دور نشده بود که دوباره برگشت و گفت: (علی! تو به مکتب رفتنت ادامه بده، ببینم که چی میشود؟.) انروز بکلی یادم رفته بود که از امدن قدیر در مزار برای کاکا اجمل چیزی بگویم. در عید قربان هم به خانه کاکا اجمل نرفتم. در روز دوم عید قربان که هوتل فرصت بود، همه ماجرا را برای صاحب هوتل قصه کردم. از دوره طفلیت تا ماجرای اسما. صاحب هوتل به من دلداری داده و گفته بود که خدا بزرگ هست و همه مشکلات حل میشود. امتحان سالانه مکتب فرا رسید و بعد از سپری شدن امتحان، یکروز با صاحب هوتل مشوره کردم که آیا خانه کاکا اجمل جهت احوال پرسی بروم یا خیر؟ زیرا بعد از عید روزه کاکا اجمل به هوتل نیامده بود و من از انها خبری نداشتم. صاحب هوتل در جوابم گفته بود که نروم چون با رفتنم ممکن است که سوی تفاهم پیش اید. من هم حرف صاحب هوتل را قبول کرده و به خانه کاکا اجمل نرفتم. گمانم ده روز به سال نو مانده بود و یکروز سرد و بارانی بود که سر و کله کاکا اجمل پیدا شد. برایش چای داغ آوردم. وقتی دمش راس شد، صاحب هوتل مرا گفت که کاکا اجمل را نزدش روان کنم. من هم کاکا اجمل را نزد صاحب هوتل روان کردم و انها تقریبآ یک ساعت را باهم گفتگو کردند و من

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 5
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 3
  • بازدید کننده امروز : 3
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 12
  • بازدید ماه : 16
  • بازدید سال : 70
  • بازدید کلی : 2402
  • کدهای اختصاصی